عشق و اراده
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۵۷ ب.ظ
فرمانده ها شلوغ میکردن سر به سر حاج حسین میذاشتن، باز ساکت بود. کاظمی گفت:«حاجی! حالا همین جا صبحونه مونو می خوریم، یه ساعتی می خوابیم، بعد هم هرکسی بره دنبال کار خودش!» گفت:«من باید برم خط. با بچه های مهندسی قرار گذاشتم.» زاهدی بلند شد رفت بیرون سوار ماشین حاج حسین شد، فرو کردش توی گل. چهار چرخ ماشین توی گل بود! گفت:«حالا اگه میتونی برو!» لبخندش از روی صورتش پاک شد. بدون اینکه حرفی بزنه، رفت سوار شد. دنده عقب گرفت، ماشین از توی گل درآمد رفت...فقط نگاهش میکردیم.
_شهید حاج حسین خرازی
- ۰۰/۰۳/۱۰